من تند راه میرفتم. گفته بود: «خیال میکنم حالا پاهایت میپیچند به هم و میخوری زمین.» من گفته بودم: «آلبالو» اما دقیقا قصدم این بود که لبهایم را غنچه کنم. و در آن حیاط بزرگ پر از گل و درخت روی تاب بنشینم و تاب بخورم. ادامه دادم: «میخوری؟» گفت: «نه». و لب حوض نشست. گفتم: «خاکی نشوی.» گفت:«مهم نیست»
نمی دونم چه اصراریه تو یه رابطه مریض موندن. پسر همسایه چند هفته پیش لپتاپ دوست دخترش رو شکست امشب هم زدش. حالا نمی دونم در چه حد زد ولی دختره هی داد میزد: تو به چه جرئتی دست رو من بلند می کنی؟ یا مثلا دختره یه مدت موازی با چند نفر دوست بود تا پسره فهمید و دختره قول داد دیگه از این کارا نکنه و فقط با همین بمونه. این آخر هفته که پسره خارج از شهر بود٬ دختره با یکی از اون پسرا می رفته بیرون. خوب اگه خوشحال نیستید با هم چرا اصرار دارید اینطوری کنید؟ پ ن: یکیم
درباره این سایت