من تند راه میرفتم. گفته بود: «خیال میکنم حالا پاهایت میپیچند به هم و میخوری زمین.» من گفته بودم: «آلبالو» اما دقیقا قصدم این بود که لبهایم را غنچه کنم. و در آن حیاط بزرگ پر از گل و درخت روی تاب بنشینم و تاب بخورم. ادامه دادم: «میخوری؟» گفت: «نه». و لب حوض نشست. گفتم: «خاکی نشوی.» گفت:«مهم نیست»
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت